، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

آذین زندگی ما

با اتاقت بیگانه ای

هر وقت میخوای با اسباب بازی هات بازی کنی میگی مامان جان لفطا برو  وسایلمو بیار میخوام بازی کنم میگم دخترم برو تو اتاق خودت میگی نه اونجا هلویا(هیولا) هست نمیرم .واقعا موندم چیکار کنم ؟کی ترسوندتت. از همه چیز میخوای سر دربیاری اتاق آرین "کابینت آشپزخونه "وسایل بابا "جدیدا هم لباس برای بنده نگذاشتی ولی چرا با اتاقت عجین نشدی .کلا باهاش قهری........تو برعکس داداشی  اون زیادی به اتاقش وابسته ست و تو ...دیروز دست بابا رو گرفتی که بری عروسکاتو بیاری یه دفه گفتی بیا ازم عکس بگیر تموم که شد گفتی حالا بریم بیرون دیگه. اینم ازین !هیچی دیگه   برای  بچه هاتم که  خیلی ارزش قائلی .مخصوصا ای...
27 ارديبهشت 1393

میوه ی دلم ...کمی آرام تر

سلام الهه ی زیبایی و مهربانی! الان که دارم مینویسم عین فرشته ها تو خواب ناز هستی ومن غرق تماشایت شدم. مثل همیشه وقتی که خوابی میشینم و یه دل سیر نگات میکنم "میرم  به گذشته به کودکیت به  این  زود بزرگ شدنت......... راستی چقدر زود بزرگ میشی ؟برای چی اینهمه شتاب داری خانومم  ؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم به گرد پایت نرسم "میترسم از تو جا بمونم . آذینم "زیب و زینت  زندگیم !   انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من"انگار هین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من ...
16 ارديبهشت 1393

بازم شیرین زبونی ....

سلام دخملی خوبی عسلم "میخوام دوباره  بنویسم .از دسته گلایی که به آب میدی!از زبونت ! دیروز عصر برای خرید رفتیم فروشگاه مواد  غذایی وقتی رسیدیم خونه یه کیک آبمیوه دادم دستت تا بخوری  خودمم رفتم تو آشپزخونه تا وسایل رو سر جاشون بذارم  بعد یه مدتی احساس کردم سرو صدایی ازت نمیاد حالا که اومدم نشستی روی مبل و داری  با سرکه ور میری ازت پرسیدم چیکار میکنی جا خوردی گفتی آخه مامان جان یه کار خخوصیه   نمیتونم بگه که ....دوباره پرسیدم کار خصوصی یعنی چی ؟؟دوباره گفتی مامان جان خخوصیه گیگه برو کاراتو  بکن. من که نفهمیدم کار خخوصیت چی بود. شب  بابا جون پیشن...
2 ارديبهشت 1393
1